هم سلولی...
مسافر که باشی دلت میخواهد بدرقه شوی کسی باشد که اخرین خداحافظیت را نظاره کند درد از نبودنش است/ خداحافظ تمام دنیای فراموشی دردهایم سینه اش شکافت اینجا پاسخ خالت را به حکم جبر خواهند برید/ زمانه رسمش بر این حمکت رقم خورد باشم برای کسی که نیست هرجایی نکن خدایا دلم را به اغوش دیگری تنم داغ میشود بال پروازم ده پای فرار/ زندگی درد دارد دردهای زمانه تنی از فولاد میخواهد کفش فولادینم پاره از تیغ کویر نبودنش کاش دارویی بود تنهایی را /بیکسی را/فرجام داغ یورش سوز زمستان را وقتی همه سردند چه توقع از حرارت/ ارامش را به کدامین دیار باید لاوی کرد ارام باید فراموش کرد ارامش را/ دردهایم زیاد نیست تو هستی و فراموش کردنت لعنتی دردم می اید وقتی کلنجار میروم با دردهایت/
نظرات شما عزیزان: