هم سلولی...
ادما ادما از جنس برگند..گاهی سبزند....گاهی پائیزند و زردند زمستون دیده نمیشند تابستون سایبون سبزند .... ادما خیلی قشنگند حیف که هر لحظه یک رنگند سوت کشید کابل تلفنی که در هوا می توانست زیبا ترین عبارت جهان را از عاشقی به عاشقی برساند/ یک هم سلولی ساخته ام از خودم ..... برای خودم..... سخت ترین کار هم تحمل همین هم سلولیست تحمل این خود مثل پری سبک .....معلقم در خلائی از ابهام رهگذری می اید رهگذر است می رود....حرف های ادم ها گوش را دیگر به شنیدن...و ذهن را به فعالیت...ملزم نمی کند همه قصد رفتن های زود...را دارند...تا به خلوتشان بروند تنهایی را دوست دارند شاید ...شاید بی وزنی من ..بی وزنی من نیست این ها دلایلی دارند که کار یک روز و دو روز نیست ...بررسی نیاز به عمری دارد که بنشینیم...مجلس کنیم...که چرا؟؟؟ همیشه سکوت علامتش رضایت نیست . شاید در نهان این به ظاهر ساحل ارام کسی دارد خفه می شود از دردهایش .... ادم های سکوت معنایی عمیق در خود فرو داده اند یا سکوتشان به سبب....تفکر بالایشان است یا به بن بست رسیده اند/ خیلی وقت است هر چه می گردم هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم .... نگاهم اما گاهی حرف می زند...گاهی فریاد می کشد و من همیشه به دنبال کسی می گردم که بفهمد یک نگاه خسته چه می خواهد بگوید/ کمی ان طرف تر برو تا نگاهم مشعوف باران شود تا کال های باغم را هرس کنم و اب بر منال دیدگان رخ نمایم اری این تابستان به کوچ دل رفتم خدای اخم نمود...و من باز نای کت شدم شریک بود حاکم شد...رفیق بود ...رقیب شد مرا میکشید به انتظار...به خیال...به ناکجا اباد به جنون...به خیال خوش..به سکون...به هرجا دلش خواست مرا کشی سوت پایان که کشید تازه فهمیدم ....ذخیره بودم...تنهایی اش را این پایان پایان نبود مرا بین من...و خاطراتش تنها له کرد دارم بالا می اورم از این همه نامردمی زمان صحنه ی سوزنده ی چشمانت را با اشکی حبس کرد تا دوباره در پی نسیمی خنک خشکید و به روحت پیوست تا در غمی دو چندان بر چهره نشست .......با این حال گذشت و با لبی بسته نپرسید که با هر نفس چه طور گرافتارم کرده/ عشق // // / بدبختی روزای تنهایی... . شایدم ذوق رهایی از هوس/ در خلوت تاریکیه چشمانت /// // / ترسم از سکوتت نبود . ترسم از منع اعتراض به تنهایی بود پیاده خیابان های شهر را قدم میزنم ادم ها سلام سلام میکنم رهگذری ...نه...من یک هم وطنم یک رفیق یک هم خون یک .... صدای فریادش که بس کن راهت را بگیر و برو بی هیچ دللیلی دست رد به پاسخ سلامم داد چه دنیایی شده ایم.... زندگی همیشه بر وفق مراد نبود غروب شد...با روز دلم افکارم به خسوف باخت شباهتم به فریاد زیاد بود نمی دانم این احوال غریب....شاید اسمانم پشت این همه تظاهر گم شد همه را که صدا زدم انعکاسی در لایموت مرا صدا زد خجالت کشیدم رو سیاه بودم کافیست چمدان هایت را ببندی انکه بیش تر دوستت دارد زودتر بدرقه میکند راهت را ؟؟؟؟ دلم عقلی برای از دست دادن ندارد اما نمی دان چرا گاه گاهی دیوانه ات می شود/ هر وقت که مرا از اسارتت رها کردی بازبه یک خاطره اکتفا کردم تا در حقیقت بیداری هم مرا به بند کشند شاید در خواب مثل زندگی مرده ای بر زمین حیات بخش بدون خدا در اوج صدا و هیاهو بدون گرمیه صدای تو نفس می کشم در اوج شلوغی تازه بدون تو بودن را می فهمم غم بی تو بودن بیش تر از ذوق همراهیه توست گرمای تابستان در وجودم یخ میبندد و سرمای زمستان را حس نمی کنم من کیستم بدون تو....؟ اگر تو هستی بدون من بگو من کیستم در اغمای بی تو بودن؟ نمی دانم تو در من خروش میکنی...من کلمه میشوم شاید...شاید وقتی خلق شدم از خاک تو خدا مرا ادم خلق کرد.... وقتی رنگ تو به گبودی می کشد از غم جانم از کف میرود معادله ی تو دو مجهول دارد قابلم نیست به حلش....خودت نامعلومش را حل کن این همه بی خوابی ....چرا پس هنوز خوابی لب هایت... لمس تنت.... مرا می سوزانند....محصورم در این اتشکده . و به تو نمی رسم شعله ی وجودت دیدگانم را خواهد گرفت ان روز وهم تو..بدرود من خواهد بود و در اغو ش مرگ به تو خیانت خواهم کرد/ تنهایی عشق را بی معشوق می طلبید ..... تا اینکه خدا عاشق معشوق شد و رفت/ از اسمان زادگاهم ازادانه باران می بارد اما من در این وادیه تن....هنوز به دیدن سراب ازادی محکومم ای کاش می گذاشتند به ازادی قطره های باران تشنه تر شوم دوباره به خواب خاک می رفتم چرخه ی ازادی مرا اسیر میکند و تنم را محکوم به تکرار زندگی/ ناراحت نباش ...پیله بشکاف نه این روز ها تو فقط سوت ابهام نمی کشی جانم وقتی زمین به اسمان...و اسمان به زمین خرده میگیرد تو ای زیبا گونه ی خلقت بیهوده رنج مکش بیجهت تاب بی تاب مکن کل افکار غوطه ور ابهامند این روزها...فکر پرواز باش بالت را قیچی نکن زمین زیر اسمان است....و اسمان تو را دوست دارد داغ عزیز بردل زنده ماند /// // / تو زنده و داغ دلت مرا کشت ... دل را به اتش می کشی تا ناکجا اباد بسوزان سوز اهم هیزمت شد/ رویای تو انسانم را هلاک کرد چشمان تو مرگ را به طبابت وا داشت ... حکمتی بود به نگاهت . اتش افروز دامان تو را می نگرد من اغوش حرامت حرمت داغ هلاکت حلالت/ روزهایم تکه پاره ایست از شبی طولانی به خود می نگرم در عجب ایم من ان ماهم که اه شد بی اسمان به تکبیرت فنا شد به ماه می نگرم تا تو بیایی/ دزد ها را داروغه ها ربودند امنیت را نگهبانان دزدیدند .... نه دزدی ....نه جنایتی // / پس این شب برای چیست؟ این شب برای کیست؟ تو هر لحظه در من ظهور کن ......... من هر دم در تو محوتر می شوم .... صبور باش دلم تا اخر گیرد این بازی پاسی نمانده این چند روز را هم بازی کن...... دستانت باد را خلق کرد تا نامت را بزند ... اما //// // / من خلق شدم تا رویای دستانت مرا به باد دهد نفس میکشم تو را با متانت....چه خوب می کشی ما را وقاهت ... ای هم نفس ...بی هم نفسی هایم . بیش از این انسانیت را.. که گذارد به حراجت؟ در هر رفتنی رسیدنی نیست /// // / اما . برای رسیدن ...راهی جز رفتن نیست این حرف من نیست وقتی جاده صدا میزند بیا/ مسافر کناریم که پیاده شد پنجره ای گیرم امد........مابقیه راه را گریستم/ چقدر بغض کردم ... کنارم نبودی . هزار باردلم خواست ببارم....نبودی . نبودی ببینی چقدر سوت و کورم . چقدر بی قرارم . چقدر بی عبوری/ شاید تو سکوت میان کلامم باشی دیده نمی شوی اما من تو را احساس میکنم ........ شاید تو هیاهوی قلبم باشی شنیده نمی شوی اما من تو را نفس میکشم/ چقدر دانه پاشیدم....سیر بودی چه قدر شعر سرودم... چشم بستی چه قدر بیدار بودم...خواب بودی چه قدر بودم...نبودی چه قدر صبر کردم...دیر کردی چه قدر شانه بودم...سر نبودی چه قدر فریاد بودم...سکوت بودی چه قدر دیوانه بودم.....خندیدی چه قدر در زدم...باز نکردی چه قدر چه قدر حیف بودم ببخش ....اخه...من عاشقت بودم...نه فکر بد نکن مزاحم نبودم ببخشششششششششش