هم سلولی...
هوا مه الود بود مترسک عاشق شده بود کار از کار گذشته بود......نگاهش اما فقط چشم های معشوق میدی . انگار هوش از سرش پریده بود وقتی بیدار شده بود که فلق سینه دریده بود ....روشنایی که فریاد شب شکافت تازه نگاه این مترسک به دست های عشق برق از سرش پراند اری چمدانی در دست....تمام بی قراریش را در دلش منفجر کرد/
نظرات شما عزیزان:
سلام دوست عزیزبسیاروبلاگ قشنگی داری
به وبلاگ ما هم بیا منتظرتیم
musicen.blogfa.com
بزرگترین مرجع موزیک ایران
لطفالینکم کن منم لینکت می کنم منتظرم ممنون می شم
❥.FAR.❤.HAN.❥ + چهار شنبه 30 اسفند 1393
/ 22:59 /